#دلنوشته #شهدای_خمینی_شهر
امروز حال عجیبی داشتم .همسرم به خاطر شلوغی خیابان مرا زود تر پیاده کرد که پیاده بروم و به کلاسم برسم .هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که با جمعیتی که گوشه گوشه خیابان نشسته بودند برخورد کردم .یکدفعه یادم آمد امروز قرار بود شهدا را بیاورند و من فراموش کرده بودم .هنوز به محل کلاسم نرسیده بودم که دیدم نیروهای مسلح موتوری دارن میان .با خودم گفتم معلومه قسمتمه که تو تشییع شهدا باشم .بعد از یک دقیقه شهدا آمدند .حال قریبی بهم دست داد .انگار عزیز ترین کسانم رو میبردن .یکدفعه اشک امونم نداد .اونایی که محافظ ماشین شهدا بودن اجازه ندادن من دست به تابوت شهدا بزنم و گفتن چند دقیقه دیگر ماشین که توقف کرد می تونین نزدیک بشین .یکدفعه احساس کردم من لیاقت دست زدن به تابوت اونها رو هم ندارم و حالم بیشتر بد شد و به سختی نفس می کشیدم .اون خانم متوجه حال من شد و طرز خاصی بهم نگاه کرد .کم کم جمعیت مرا به عقب هل داد و من دیگه قدرت نداشتم .شهدا رفتند و من ماندم .با حال قریبی به سوی کلاس رفتم .واقعا چعه روزی بود امروز .چقدر عطر شهدا حال مرا عوض کرد .امروز واقعا در شهر ما حال دیگری بود .
در سنگر حق شیر شکاران همه رفتند
مستانه پی پیر جماران همه رفتند
غمنامه بود ناله جانسوز شهیدان
ما با که نشستیم که یاران همه رفتند