همسر اول
روزي روزگاري تاجر ثروتمندي بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بيشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قيمت و غذاهاي خوشمزه پذيرايي مي کرد… بسيار مراقبش بود و تنها بهترين چيزها را به او مي داد.
زن سومش را هم خيلي دوست داشت و به او افتخار ميکرد . پيش دوستهايش اورا براي جلوه گري مي برد گرچه واهمه شديدي داشت که روزي او با مردي ديگر برود و تنهايش بگذارد.
واقعيت اين است که او زن دومش را هم بسيار دوست مي داشت . او زني بسيار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلي به او پناه مي برد و او نيز به تاجر کمک مي کرد تا گره کارش را بگشايد و از مخمصه بيرون بيايد.
اما زن اول مرد ، زني بسيار وفادار و توانا که در حقيقت عامل اصلي ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگي بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اينکه از صميم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه اي که تمام کارهايش با او بود حس مي کرد و تقريبا هيچ توجهي به او نداشت.
روزي مرد احساس مريضي کرد و قبل از آنکه دير شود فهميد که به زودي خواهد مرد. به دارايي زياد و زندگي مرفه خود انديشيد و با خود گفت :
” من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بميرم ديگر هيچ کسي را نخواهم داشت ، چه تنها و بيچاره خواهم شد !”
بنابرين تصميم گرفت با زنانش حرف بزند و براي تنهاييش فکري بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
” من تورا از همه بيشتر دوست دارم و از همه بيشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتي ها را برايت فراهم آورده ام ، حالا در برابر اين همه محبت من آيا در مرگ با من همراه مي شوي تا تنها نمانم؟”
زن به سرعت گفت :” هرگز” همين يک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچار با قلبي که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
” من در زندگي ترا بسيار دوست داشتم آيا در اين سفر همراه من خواهي آمد؟”
زن گفت :” البته که نه! زندگي در اينجا بسيار خوب است . تازه من بعد از تو مي خواهم دوباره ازدواج کنم و بيشتر خوش باشم ” قلب مرد يخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
“تو هميشه به من کمک کرده اي . اين بار هم به کمکت نياز شديدي دارم شايد از هميشه بيشتر ، مي تواني در مرگ همراه من باشي؟”
زن گفت :” اين بار با دفعات ديگر فرق دارد . من نهايتا مي توانم تا گورستان همراه جسم بي جان تو بيايم اما در مرگ ،…متاسفم!” گويي صاعقه اي به قلب مرد آتش زد.
در همين حين صدايي او را به خود آورد :
” من با تو مي مانم ، هرجا که بروي” تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذيه بيمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تيره و ناخوش کرده بود و هيچ زيبايي و نشاطي برايش باقي نمانده بود . تاجر سرش را به زير انداخت و آرام گفت: ” بايد آن روزهايي که مي توانستم به تو توجه ميکردم و مراقبت بودم …”
در حقيقت همه ما چهار زن داريم !
الف: زن چهارم که بدن ماست . مهم نيست چقدر زمان و پول صرف زيبا کردن او بکني وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک مي کند.
ب: زن سوم که دارايي هاي ماست . هرچقدر هم برايت عزيز باشند وقتي بميري به دست ديگران خواهد افتاد.
ج: زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صميمي و عزيز باشند ، وقت مردن نهايتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بي توجهيم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست مي کنيم . او ضامن توانمندي هاي ماست اما ما ضعيف و درمانده رهايش کرده ايم تا روزي که قرار است همراه ما باشد اما ديگر هيچ قدرت و تواني برايش باقي نمانده است.
وابستگی به دنیا
شخصی دارای اموال و دارایی فراوان بود و در آستانه مرگ قرار گرفت، اطرافیان دور او جمع بودند، یکی گریه می کرد و یک قرآن می خواند و یکی ذکر می گفت و یکی به او نگاه می کرد و … یکی نزدیک گوش او آمده بود و تلقین شهادتین می داد و مرتب می گفت: بگو «اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمدا رسول الله…»؛ اما آن شخص یک مقدار زبانش را تکان می داد؛ ولی ادامه نمی داد. بعد از چند ساعت آن شخص به حالت عادی برگشت، همه خوشحال شدند و دور او جمع شدند، گفتند: آقا! می فهمیدی ما چقدر ناراحت بودیم! یکی پرسید: آقا چرا شهادتین را نمی گفتی؟ آن شخص از یک سو به خاطر رفع آن بحران خوشحال بود و از سوی دیگر خیلی ترسیده و وحشت زده بود و در ضمن گفتن چند خاطره از آن موقعیت برزخی، گفت: وقتی شما اصرار می کردید که شهادتین را بگویم، قیافه وحشتناکی جلوی چشم من آمده بود. او می گفت: اگر بگویی، همه خانه و زندگی ات را آتش می زنم و من از وحشت زیاد، زبانم نمی چرخید! آری دلبستگی و وابستگی شدید این شخص به دنیا و اموالش چنین فرجام وحشتناکی را در آستانه مرگ برای او رقم زده بود.
شبهه و جواب :چرا پیامبر(ص) یهودیان را کشت؟
درباره بنی نظیر چنین آورده اند؛ این طایفه نیز با آن حضرت خدعه کردند و آن جناب بعد از چند ماه که از جنگ بدر گذشت با عده ای از یارانش به میان آنان رفت و فرمودند که باید او را در گرفتن خونبهای دو نفر از کلابی ها که بدست عمروبن امیه ضری کشته شده بودند یاری کنند. گفتند: یاریت می کنیم ای ابالقاسم، اینجا باش تا حاجتت را برآریم، آنگاه با یکدیگر خلوت کرده نقشه قتل پیامبر را کشیدند و برای این کار قرار شد عمر بن حجاش سنگی را از بلندی بر سر پیامبر (صلی الله علیه وآله) بیندازد. که سلام بن مشکم یهودیان را ترساند و سوگند خورد که پیامبر از این تصمیم آگاه است و به آنها خاطر نشان کرد که این کار نشانه پیمان شکنی است. در این حین وحی رسید و پیامبر از تصمیم بنی نضیر مطلع گردیدند و به سرعت به طرف مدینه حرکت کرد و برای آنها پیغام فرستادند که باید تا چند روز دیگر از مدینه کوچ کنید وگرنه مفاد پیمان در مورد شما اجراء می شود.
بنی نضیر بعد از این پیغام آماده خروج می شدند که عبدالله بن ابی منافق معروف برای آنان پیغام فرستاد که از خانه و زندگی خود کوچ نکنید که من خود دو هزار نفر شمشیر زن دارم و برای کمک به قلعه های شما می فرستم که تا پای جان برای شما بجنگند و بنی قریظه و هم سوگندتان از بنی غطفان نیز شما را یاری می کنند. لذا حیی بن اخطب کسی را نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرستاد و گفت: ما از دیارمان کوچ نمی کنیم تو هرچه از دستت برمی آید بکن.ایشان لشکری به فرماندهی علی (علیه السلام) برای محاصره قلعه فرستادند. هیچ کس بنی نضیر را یاری نکرد سپس بعد از چند روز گفتند ما حاضریم قلعه را ترک کنیم به شرطی که تو اموال ما را به ما بدهی.حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) بردن اموال را به قدر باریک شتر پذیرفتند. بنی نضیر موافق نبودند لذا چند روز دیگر ماندند. تا سرانجام به همان پیشنهاد راضی شدند. ولی حضرت موافقت نکردند و فرمودند: اگر با کسی از شما چیزی ببینم او را خواهیم کشت. لذا به ناچار آنها از وطن خود بیرون شدند.
و حالا می رسیم به بنی قریظه که اصل موضوع بحث میباشد. بنی قریظه در آغاز اسلام در صلح و صفا بودند تا آنکه جنگ خندق روی داد و حیی ابن اخطب به مکه رفت قریش را علیه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) تحریک نمود و طوایف عرب را برانگیخت.
از آنجا به میان بنی قریظه رفت و مرتب افراد را وسوسه و تحریک کرده و پافشاری می نمود. تا بلاخره توانست کعب بن اسد را راضی کند که عهد خود را نقض کرده با پیغمبر (صلی الله علیه وآله) بجنگند. کعب نیز به این شرط قبول کرد که اخطب همراهی شان کند و با ایشان کشته شود. اخطب نیز پذیرفت. بنی قریظه با کمک احزابی که مدینه را محاصره کرده بودند به راه افتاد و شروع به دشنام دادن پیامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) کردند.
بعد از فراغت از جنگ احزاب جبرئیل با وحی از جانب خدا نازل شد و پیامبر (صلی الله علیه وآله) از طرف خدا مامور شدند بربنی قریظه لشکر بکشند. حضرت لشکری را به فرماندهی امیرالمومنین (علیه السلام ) به سمت قلعه ها فرستاد. بعد از بیست و پنج روز محاصره وقتی کار بر یهودیان سخت شد کعب به میان مردمش رفت و به آنها سه پیشنهاد داد؛ یا اسلام آورده و دین محمد (صلی الله علیه وآله) را بپذیرند، یا به دست خود زنان و فرزندان خود را بکشندو شمشیرها را برداشته به مصاف لشکر اسلام بروند، یا اینکه در روز شنبه که مسلمین از جنگیدن با آنها خاطر جمع اند به آنان حمله برند. لیکن قوم هیچ یک را قبول نکرد. لذا پیغام دادند که ابا لبابه را به سوی ما بفرست تا با او در کار خود مشورت کنیم. ابا لبابه به فرمان رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نزد آنها رفت . زنان و بچه ها تا او را دیدند دور او حلقه زدند و شروع به گریه کردند و گفتند: چه صلاح می دانی به حکم محمد (صلی الله علیه وآله) تن در دهیم؟ابا لبابه به زبان گفت: آری و با اشاره دست به گلویش فهماند که در صورت تسلیم شدن تمام افراد شما کشته خواهند شد. آنان به حکم پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) تن در دادند و چون با قبیله اوس رابطه دوستی داشتند اوسیان درباره ایشان نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله) شفاعت کردند. پیامبر (صلی الله علیه وآله) نیز پذیرفت که سعد بن معاذ اوسی به هرچه خواست در امرشان حکم کند و بنی قریظه نیز این حکمیت را پذیرفت. سعد نیز حکم به کشتن مردان و اسیری زنان و فرزندان و مصادره اموال داد.
محمد (صلی الله علیه وآله) را همه به مهربانی و رحمت می شناسند پس چرا بنی قریظه طایفه ای از یهودیان به دستور ایشان قتل عام شدند؟
نخست در کتب تاریخی سیر می کنیم تا بدانیم چرا پیامبر (صلی الله علیه وآله) چنین برخوردی را با این طایفه کرد.
چند نکته قابل توجهد وجود دارد که عبارتند از:
یهودیان هنگام ورود رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به مدینه خدمت ایشان رسیدند و با ایشان پیمان نامه ای نوشتند. مورخین حیی بن اخطب، کعب بن اسد و مخیریق را مسئول پیمان بنی نضیر، بنی قریظه و بنی قینقاع با رسول خدا (صلی الله علیه وآله) طرف قرارداد بوده اند و این مطلب در قرارداد بیان شده آنگاه برای هر قبیله از این یهودیان نسخه ای جداگانه تنظیم شد. مفسیرین در شان نزول آیات 12 و 13 سوره آل عمران می گویند: چون مسلمانان در جنگ بدر پیروز شدند یهود گفتند: این همان پیامبر موعود است اما وقتی در نبرد احد شکست خورد ند یهود شک کرده بنای ناسازگاری و پیمان شکنی گذاشتند این مطلب با آنچه در عهدنامه آمده که یهودیان گفتند: صلح می کنیم تا ببینیم کار تو و قومت به کجا می انجامد متناسب است.
ضمنا این مسئله خاطر نشان می شود با توجه به اینکه از تاریخ انعقاد این پیمان تردیدهایی وجود دارد لذا از پرسش یهودیان که نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله) آمده، از دعوتش پرسیدند. پیداست که این اولین برخورد یهودیان با رسول خدا (صلی الله علیه وآله) است.
نیز مخیریق مسئول قرارداد بنی قینقاع در همان اوایل هجرت ایمان آورده و در جنگ احد به شهادت رسیده است.
با مروری در کتب تاریخی به متن پیمان پیامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) و یهودیان
1. همکاری علیه پیامبر ( لایعینوا علی رسول الله (صلی الله علیه وآله) )
2. همکاری علیه یاران پیامبر یعنی همه مسلمانان ( ولاعلی احد من اصحابه )
3. اقدام تبلیغاتی ( بلسان )
4. اقدام مسلحانه ( ولاید و لابسلاح )
5. پشتیبانی تدارکاتی دشمن ( ولابکر )
6. توطئه های پنهان و آشکار در شب و روز ( فی السر و علانیه باللیل و النهار ) ممنوع بود.
پس اگر یهود این تعهدات را نادیده بگیرد رسول خدا (صلی الله علیه وآله) می تواند خون ایشان را بریزد، زن و فرزندانشان را اسیر و اموالشان را غنیمت بگیرد.
نکته مهمی که در اینجا می توان خاطر نشان کرد اینست که پیامبر (صلی الله علیه وآله) بر طبق احکام خود یهود با آنها مقابله کرده و هیچ مجازات بیشتری برای آنها در نظر نگرفته است؛ اگر در حکومت یهود کسی بعد از بستن عهد و پیمان با حکومت آنرا نقض کند، توسط حکومت مقابل باید محاصره شده، مردان جنگی سربریده شوند و زنان و فرزندان اسیر و اموالشان در اختیار حکومت قرار بگیرد ( الرسول المصطفی و الیهود / جعفر عارف کشفی )
اگر خدای تعالی این سرنوشت را برای آنان ننوشته بود که جان خود را برداشته و جلای وطن کنند در دنیا به عذاب انقراض یا قتل یا اسیری گرفتارشان می کرد. همانطور که با بنی قریظه چنین کرد ولی در هر حال در آخرت به عذاب آتش معذبشان می سازد.پس پند بگیرید ای صاحبان بصیرت ! چون می بینید که خدای تعالی یهودیان را به خاطر دشمنی شان با خدا و رسول چگونه دربه در کرد.
منابع:
الرسول المصطفی و الیهود / نویسنده جعفر عارف کشفی / ناشر سنبله / پاییز 1387 / صفحه 422
و ارجاع کتاب بالا به مطلب صفحه 422 به کتاب القنصریه الیهود 2 /459 / تثنیه الاصحاح . 20فقره 10، 14،12
طبرسی / اعلام الوری / ج1 / صفحه 157
مجلسی / بحارالانوار / چاپ بیروت / موسسه الوفا / ج19 / صفحه110
مکاتیب الرسول / ج1 / صفحه 260
ابن هشام / ج1/ صفحه 191
طبری / ج1 / صفحه 225-173
مجمع البیان / ج1 / صفحه 706
یهود در المیزان / حسین فعال عراقی / نشر سبحان 1381 / صفحه 512
تاریخ پیامبر اسلام و حیوه القلوب / ج4 / علامه محمد باقر مجلسی /
امام حسین (ع) و ماجرای راهب مسیحی
روایت لشکریان ابن زیاد از حوادث عبادتگاه مسیحیان
چون لشکر ابن زیاد در کنار دیر و عبادتگاه راهب مسیحی، منزل کرد، سر حضرت امام حسین(ع) را در صندوق گذاشتند، و به روایت قطب راوندی در کتاب الخرائج و الجرائح (راوندی، الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 579-580) ، آن سر را بر نیزه کرده، دور او نشسته و از آن حراست می کردند. پاسی از شب را به شرب خمر مشغول، و شادی می کردند، آنگاه سفره غذا را گستردند و مشغول غذا خوردن شدند، که ناگهان با حوادث عجیبی، روبر میشوند. رواندی، از محدثین شیعه، داستان و ماجرا را از زبان یکی از لشکریان ابن زیاد را چنین گزارش میدهد:
أَنَا أَحَدُ مَنْ كَانَ فِي الْعَسْكَرِ الْمَشْئُومِ عَسْكَرِ عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ عَلَيْهِ اللَّعْنَةُ حِينَ قُتِلَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ وَ كُنْتُ أَحَدَ الْأَرْبَعِينَ الَّذِينَ حَمَلُوا الرَّأْسَ إِلَى يَزِيدَ مِنَ الْكُوفَةِ فَلَمَّا حَمَلْنَاهُ عَلَى طَرِيقِ الشَّامِ نَزَلْنَا عَلَى دَيْرٍ لِلنَّصَارَى وَ كَانَ الرَّأْسُ مَعَنَا مَرْكُوزاً عَلَى رُمْحٍ وَ مَعَهُ الْأَحْرَاسُ فَوَضَعْنَا الطَّعَامَ وَ جَلَسْنَا لِنَأْكُلَ فَإِذَا بِكَفٍّ فِي حَائِطِ الدَّيْرِ تَكْتُبُ:
أَ تَرْجُو أُمَّةً قَتَلَتْ حُسَيْناً شَفَاعَةَ جَدِّهِ يَوْمَ الْحِسَابِ
قَالَ فَجَزِعْنَا مِنْ ذَلِكَ جَزَعاً شَدِيداً وَ أَهْوَى بَعْضُنَا إِلَى الْكَفِّ لِيَأْخُذَهَا فَغَابَتْ ثُمَّ عَادَ أَصْحَابِي إِلَى الطَّعَامِ فَإِذَا الْكَفُّ قَدْ عَادَتْ تَكْتُبُ مِثْلَ الْأَوَّلِ:
فَلَا وَ اللَّهِ لَيْسَ لَهُمْ شَفِيعٌ وَ هُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِي الْعَذَاب
فَقَامَ أَصْحَابُنَا إِلَيْهَا فَغَابَتْ ثُمَّ عَادُوا إِلَى الطَّعَامِ فَعَادَتْ تَكْتُبُ:
وَ قَدْ قَتَلُوا الْحُسَيْنَ بِحُكْمِ جَوْرٍ وَ خَالَفَ حُكْمُهُمْ حُكْمَ الْكِتَابِ
فَامْتَنَعْتُ عَنِ الطَّعَامِ وَ مَا هَنَّأَنِي أَكْلُهُ ثُمَّ أَشْرَفَ عَلَيْنَا رَاهِبٌ مِنَ الدَّيْرِ فَرَأَى نُوراً سَاطِعاً مِنْ فَوْقِ الرَّأْس.
ناگاه دیدند دستی از دیوار دیر بیرون آمد و با قلمی از آهن این شعر را بر دیوار نوشت: آیا امتی که حسین را کشتند شفاعت جدش را در روز قیامت امید دارند؟ به شدت ترسیدند و بعضی برخاسته که آن دست و قلم را بگیرند، که ناپدید شد. چون باز به کار خود مشغول شدند آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت: به خدا سوگند که از برای قاتلان حضرت حسین شفاعت کننده ای نخواهد بود، بلکه در قیامت در عذاب می باشند. باز بعضی بر خاستند که آن دست را بگیرند، ناپدید شد. چون به کار خود مشغول شدند دگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت: (چگونه ایشان شفاعت شوند) و حال آنکه حسین را به حکم جور شهید کردند و حکم آنها با حکم خدا مخالف بود. چون چنین دیدند، آن غذا بر آنان ناگوار شد و با ترس خوابیدند. نیمه شب، صدایی به گوش راهب رسید، چون گوش داد ذکر تسبیح و تقدیس الهی شنید. برخاست و سر از پنجره ی دیر بیرون کرد، دید از صندوقی که در کنار دیوار نهاده اند نور عظیم به جانب آسمان بالا می رود.
وصف حال کاروان اسرای اهل بیت پیامبر
و اما حال اسیران کاروان اهل بیت چگونه است؟ ابن جوزی، در کتاب تذکرۀ الخواص، وصف حال زنان، کودکان و کاروان فرزند پیامبر، را چنین، گزارش می دهد:
لَمّا أنفَذَ ابنُ زِيادٍ رَأسَ الحُسَينِ عليه السلام إلى يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ مَعَ الاسارى مُوَثَّقينَ فِي الحِبالِ، مِنهُم نِساءٌ وصِبيانٌ وصَبِيّاتٌ مِن بَناتِ رَسولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله، عَلى أقتابِ الجِمالِ مُوَثَّقينَ، مُكَشَّفاتِ الوُجوهِ وَالرُّؤوسِ، وكُلَّما نَزَلوا مَنزِلًا أخرَجُوا الرَّأسَ مِن صُندوقٍ أعَدّوهُ لَهُ، فَوَضَعوهُ عَلى رُمحٍ، وحَرَسوهُ طولَ اللَّيلِ إلى وَقتِ الرَّحيلِ، ثُمَّ يُعيدوهُ إلَى الصُّندوقِ ويَرحَلوا. فَنَزلوا بَعضَ المَنازِلِ،
ابن زياد، سر حسين عليه السلام را همراه با زنان و پسربچّگان و دختربچّگان از نسل پيامبر صلى الله عليه و آله- كه سخت در بندشان كرده بود-، سوار بر شترِ بی جهاز و سر و رو باز، به اسارت فرستاد. سر حسين عليه السلام را نيز همراهشان به سوى يزيد بن معاويه، روانه كرد و هر گاه در منزلى فرود می آمدند، سر را از صندوق مخصوص آن بيرون می آوردند و آن را بر سرِ نيزه می كردند و همه شب تا هنگام حركت، از آن، محافظت می كردند و سپس آن را به صندوق، باز می گرداندند و حركت می كردند.
آغاز هدایت راهب مسیحی
همانطور که ذکر شد، سر مبارک امام حسین، به همراه کاروان اسرا، منزلگاه های مختلفی را طی می کند تا اینکه سرانجام به عبادتگاه و دیر راهب مسیحی وارد میشوند. آغاز هدایت و اعجاز دیگری از سر مبارک امام حسین(ع)، فرا می رسد. راهب، کنجکاو میشود. در تذكرة الخواص آمده است:
وفي ذلِكَ المَنزِلِ دَيرٌ فيهِ راهِبٌ، فَأَخرَجُوا الرَّأسَ عَلى عادَتِهِم، ووَضَعوهُ عَلَى الرُّمحِ، وحَرَسَهُ الحَرَسُ عَلى عادَتِهِ، وأسنَدُوا الرُّمحَ إلَى الدَّير.
آنان، در يكى از منزلها كه دِيْر راهبى در آن بود، فرود آمدند و سر را مطابق روش خود، بيرون آوردند و آن را بر سرِ نيزه كردند و نگهبانان، مطابق شيوه خود، از آن نگهبانى كردند و نيزه را به دِير، تكيه دادند.
راهب مسیحی: اگر حضرت مسيح، فرزندى داشت، او را بر چشمانمان، جاى میداديم
در نیمه های شب، حادثه ای شگرف و عجیب، توجه راهب را به سمت سپاه ابن زیاد و یزید، جلب می کند. آن حادثه چیست؟ منابع تاریخی اهل سنت و شیعه، چنین می نویسند:
فَلَمّا كانَ في نِصفِ اللَّيلِ رَأَى الرّاهِبُ نوراً مِن مَكانِ الرَّأسِ إلى عَنانِ السَّماءِ، فَأَشرَفَ عَلَى القَومِ، وقالَ: مَن أنتُم؟ قالوا: نَحنُ أصحابُ ابنِ زِيادٍ. قالَ: وهذا رَأسُ مَن؟ قالوا: رَأسُ الحُسَينِ بنِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ، ابنِ فاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله. قالَ: نَبِيُّكُم؟ قالوا: نَعَم. قالَ: بِئسَ القَومُ أنتُم، لَو كانَ لِلمَسيحِ وَلَدٌ لَأَسكَنّاهُ أحداقَنا.
نيمه شب، راهب، نورى از جايگاهِ سر مبارک امام حسین، تا دوردستِ آسمان ديد. از بالاى دِير به آن قوم، رو كرد و گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما ياران ابن زياد هستيم. راهب گفت: اين، سرِ كيست؟ گفتند: سرِ حسين بن على بن ابى طالب، پسر فاطمه، دختر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله. راهب مسیحی، گفت: پيامبرتان؟! گفتند: آرى. راهب گفت: قوم بدى هستيد! اگر مسيح عليه السلام، فرزندى داشت، او را بر بالاى چشمانمان جاى میداديم.
پیشنهاد راهب مسیحی به لشکر ابن زیاد
ناگهان، سپاهیان این زیاد، با پیشنهاد وسوسه انگیز، راهب مسیحی، مواجه می شوند. بی درنگ، پیشنهاد را می پذیرند.
ثُمَّ قالَ: هَل لَكُم في شَيءٍ؟ قالوا: وما هُوَ؟ قالَ: عِندي عَشَرَةُ آلافِ دينارٍ تَأخُذونَها، وتُعطونِّي الرَّأسَ يَكونُ عِندي تَمامَ اللَّيلَةِ، وإذا رَحَلتُم تَأخُذونَهُ، قالوا: وما يَضُرُّنا، فَناوَلوهُ الرَّأسَ، وناوَلَهُمُ الدَّنانيرَ، فَأَخَذَهُ الرّاهِبُ، فَغَسَلَهُ وطَيَّبَهُ، وتَرَكَهُ عَلى فَخِذِهِ، وقَعَدَ يَبكي اللَّيلَ كُلَّه.
سپس گفت: آيا موافقيد كارى كنيم؟ گفتند: چه كارى؟ گفت: ده هزار دينار، نزد من است. آن را میگيريد و در عوض امشب، سر را به من میدهيد و آن را هنگام حركت، از من پس میگيريد. گفتند: براى ما زيانى ندارد. سر را به او دادند. و دينارها را داد و سر را گرفت و آن را شست و خوشبو كرد و روبروی خود قرار داد و همه شب را به گريه نشست.
گفتگوی راهب مسیحی و سر مبارک امام حسین(ع)
آنگاه، راهب ازحضرت مسیح، عاجزانه می خواهد، سر مبارک امام حسین(ع)، که نورانیت را به سمت آسمان و با حالتی معجزه گونه، ساطع می کند، با راهب، سخن بگوید. سر مبارک امام، به امر الهی، با راهب به سخن می آید.
وقالَ: يا رَبِّ، بِحَقِّ عيسى تَأمُرُ هذَا الرَّأسَ بِالتَّكَلُّمِ مَعي. فَتَكَلَّمَ الرَّأسُ، وقالَ: يا راهِبُ، أيَّ شَيءٍ تُريدُ؟ قالَ: مَن أنتَ؟ قالَ: أنَا ابنُ مُحَمَّدٍ المُصطَفى، وأنَا ابنُ عَلِيٍّ المُرتَضى، وأنَا ابنُ فاطِمَةَ الزَّهراءِ، وأنَا المَقتولُ بِكَربَلاءَ، أنَا المَظلومُ، أنَا العَطشانُ، فَسَكَتَ.
راهب، سرش را بلند كرد و گفت: پروردگارا! به حقّ عيسى، به اين سر بگو كه با من، سخن بگويد. سر به سخن آمد و گفت: «اى راهب! چه می خواهى؟». گفت: تو كيستى؟ گفت: «من، فرزند محمّدِ مصطفى و پسر علىِ مرتضى هستم. پسر فاطمه زهرا و مقتول كربلايم. من، مظلوم و تشنه كامم» و ساكت شد.
درخواست راهب مسیحی از امام حسین(ع)
صبح گاه، فرا می رسد و لحظه جدایی راهب و سر مبارک امام حسین(ع)، فرا می رسد. لحظات سخت و جانکاهی است. راهب خطاب به امام، عرض می کند: بنده جز اختیار دار خود نیستم. از شما تقاضا دارم مرا در قیامت، شفاعت کنید. سر مبارک امام، راهب را به دین مبین اسلام، دعوت می نماید. در المناقب آمده است:
فَلَمّا أسفَرَ الصُّبحُ قالَ: يا رَأسُ، لا أملِكُ إلّانَفسي … فَوَضَعَ الرّاهِبُ وَجهَهُ عَلى وَجهِهِ، فَقالَ: لا أرفَعُ وَجهي عَن وَجهِكَ حَتّى تَقولَ: أنَا شَفيعُكَ يَومَ القِيامَةِ. فَتَكَلَّمَ الرَّأسُ، فَقالَ: ارجِع إلى دينِ جَدّي مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله. فَقالَ الرّاهِبُ: أشهَدُ أن لا إلهَ إلَّا اللَّهُ، وأشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللَّهِ، فَقَبِلَ لَهُ الشَّفاعَةَ.
و صبحگاه گفت: اى سر! من اختياردار جز خود نيستم … راهب، صورت به صورتش نهاد و گفت: صورتم را از صورت تو بر نمیدارم تا بگويى: «من، شفيع تو در روز قيامت هستم». سر به سخن در آمد و گفت: «به دين جدّم محمّد، درآى». راهب گفت: گواهى میدهم كه خدايى جز خداوند نيست و گواهى میدهم كه محمّد، پيامبر خداست. آن گاه سر مبارک حسين عليه السلام پذيرفت كه شفاعتش كند.
پذیرش اسلام توسط راهب مسیحی
پایان خوش و عاقبت بخیری راهب مسیحی بعد از شنیدن انفاس قدسی سر مبارک امام حسین(ع) و گفتگوی معجزه گونه امام با راهب، سرانجام به پذیرش دعوت اسلام و خدمت اهل بیت عصمت و طهارت، منجر میشود. تذكرة الخواص می نویسد:
ثُمَّ خَرَجَ عَنِ الدَّيرِ وما فيهِ، وصارَ يَخدِمُ أهلَ البَيت.
آن گاه راهب، از دِير (عبادتگاه) و راه و عقيدهاى كه در آن بود، خارج میشود و خادم اهل بيت عليهم السلام گرديد.
و اینچنین، اعجازی دیگر از خاندان اهل بیت، بر صفحه تاریخ، ثبت شد. امتداد عاشورا و کرامات امام حسین، همچنان ادامه دارد. چنانکه، پیامبر اسلام، فرمودند:
إنَّ الحُسَين مِصباحُ هُدىً وسَفينَةُ نَجاة. (راوندی، الخرائج والجرائح، ج 3، ص 1166)
منابع:
راوندی، الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 579-580.
ابن شهرآشوب، المناقب، ج 4، ص 60.
ابن جوزی، تذکرۀ الخواص، ص 263.
ابن حبّان، الثقات، ج 2، ص 312.
دزدی نکن
دزدی نکن . . . ﻣﺮﺩ آﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺠﻮﺍ ﮐﺮﺩ : ” ﭘﺴﺮﻡ! ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ “! ﭘﺴﺮ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ .ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺖ ﮐﺞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ .. ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ؛ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ، ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ، ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﮑﻦ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ، ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ، ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻧﮑﻦ، ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ، ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ، ﻧﺎﺣﻖ ﻧﮕﻮ ،ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ، ﺣﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ، ﺑﯽﺣﯿﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ، ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ، ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ … ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ!