شاد کردن دلشکسته
شعر شیخ بهایی
پیرزن با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت:خدایا من خیلی تنهام. آیا مهمان خانه من می شوی؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت.
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد.
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود.
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد.
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد.
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت.
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد.
این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد.
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.
پیرزن با ناراحتی گفت: خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد؟
خدا جواب داد:بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی
کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست
همه شب نماز خواندن، همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی نااميدي در بسته باز کردن
“شیخ بهایی”
شهید عطری
شهید عطری
دربارهی شهید «منوچهر پلارک»، مطالب بسیاری در فضای مجازی درج شده که گاهی ضد و نقیض است. در اینجا به طور خلاصه به برخی از مطالبی که راجعبه این شهید بزرگوار ذکر شده است، اشاره میشود تا خوانندگان محترم، خود دربارهی آسیبهایی که پیشتر گفته شد، قضاوت کنند:
شهید سیداحمد پلارک در یکی از پایگاههای زمان جنگ، به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالتهای آن پایگاه بوده و همیشه بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامی که او در حال نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود. بعد از بمبباران، هنگامی که امدادگران در حال جمعآوری زخمیها و شهیدان بودند، متوجه میشوند که بوی شدید گلاب از زیر آوار میآید. وقتی آوار را کنار میزنند با پیکر پاک این شهید روبهرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود. هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرای تهران در قطعه ۲۶ به خاک میسپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس میشود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک میباشد.
توضیح: ۱- ایشان حداقل از طرف پدر جزء سادات نبودند. ۲- نام اصلی وی منوچهر بوده است. ۳- ایشان سرباز نبوده، بلکه بهعنوان بسیجی در جنگ حضور داشته است. ۴- بسیجی عادی نبودند، بلکه گویا مسئول دسته بودند. ۵- بعید نیست که ایشان یک موقعی از سر شکسته نفسی و ایثار و خودسازی به نظافت مکانهای عمومی پرداخته باشند، اما اینگونه نبوده که «همیشه مشغول نظافت» بوده باشند. ۶- اصل داستان شهادت ایشان کلاً جعلی است و بدین صورت نبوده است.
***
ـ سنگ قبر شهید پلارک رو با یه چفیه خشک کنید. از این طرف که با چفیه خشک میکنید از اون طرف سنگ خیس میشه و گلاب ازش میاد بیرون.
ششسالگی پدر را از دست داد و چون تکپسر خانواده بود، علاوه بر تحصیل، بار مسئولیت خانواده نیز بر عهده او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد.
توضیح: پدر منوچهر یک سال قبل از شهادت او رحلت کرده بود.
***
ـ یک روز چند کارشناس به همراه پدر و مادر شهید پلارک به سازمان آمدند تا تحقیق کنند در رابطه با چگونگی غسل دادن شهید پلارک و اینکه چه کسی او را شسته و قبر را بازدید کنند و در مورد این موضوع اطلاعات جمعآوری کنند. در روز غسل و کفن و دفن شهید پلارک عکسی از او مانده بود. آن زمانی که من چهره او را باز کرده بودم تا به مادر و پدر شهید نشان بدهم، تصویر مرا گرفته بودند و براساس آن عکس آمدند سراغ من و در مورد چگونگی شستن شهید پلارک از من سؤال کردند. من تمام آنچه دیده بودم و حس کرده بودم را برای آنها گفتم.
توضیح: همانطور که گفتیم، پدر شهید پلارک، یکسال قبل از شهادت او از دنیا رفته بود. بنابراین مطلبی که در این خاطره ذکر شده است، غلط است.
***
ـ سیداحمد یه مادر داره که هنوزم زنده است. خدا حفظش کند. خیلی مؤمنه و اهل دله. معروف بود که تو قنوت نماز از لباش آبی میریخت که معطر بود.
توضیح: بر فرض صحت ادعاهایی این چنین، نمیتوان مجوزی برای نشر آنها کسب کرد؛ چه اینکه گفتهاند: آنکه را اسرار حق آموختند/ مُهر کردند و دهانش دوختند.
همهی علمای تشیع و تمامی آنهایی که صاحب کرامات فراوانی بودند، هیچگاه اجازهی نشر به کسی که احیانا اطلاعی از کرامتشان پیدا میکرد، نمیدادند.
***
ـ این شهید بزرگوار همواره در مراسم اعیاد و مناسبتهای اهلبیت(ع) کار و کوشش فراوان میکرد. هنگامی که از او سؤال میشد که نیت و هدفت چیست؟ همواره میگفت که آروز دارم که حضرت زهرا(س) مرا به فرزندی قبول کند.
یکی از آشنایان خواب شهید پلارک رو دیده بود. میگفت ازش تقاضای شفاعت کرده. شهید پلارک بهش گفته: من نمیتونم شما رو شفاعت کنم. تنها وقتی میتونم شفیع شما باشم که نماز بخونید و بهش توجه داشته باشید. همچنین زبانتون رو نگه دارید. در غیر این صورت هیچ کاری از دست من برنمیآید.
توضیح: حال چه کسی در کجا از ایشان چنین سؤال کلی را پرسیده مشخص نیست. حتی منبعی برای این خاطره ذکر نشده است تا صحت و سقم آن را جویا شد.
***
ـ مرحوم آیتالله العظمی بهجت درباره این شهید بزرگوار چنین فرمودهاند: «یکی از نهرهای بهشت از زیر قبر مطهرشان رد میشود. تشریف ببرید زیارت کنید، آنگاه مطمئن باشید با خلوص بیشتری پروردگار بلندمرتبه را عبادت میکنید».
شهید سید احمد پلارک
به نام خدا
شهید سید احمد پلارک در یکی از پایگاه های زمان جنگ ،کار میکرد و همیشه مشغول نظافت سرویس بهداشتی آن پایگاه بود . در یک حمله هوایی هنگامی که او در حال نظافت بود ، موشکی به آنجا برخورد میکند و این شهید زیر آوار مدفون میشود .
بعد از بمب باران ، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند ، متوجه میشوند که بوی شدید گلاب از زیر آوار می آید .
وقتی آوار را کنار میزنند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب است .
مادرش میگفت :پسرم از ۱۳ سالگی تا به هنگام شهادت وقتی ۲۳ سالش بود؛ نماز شبش ترک نشد. شبهای بسیاری سر بر سجده عبادت با خدای خود نجوا می کرد و اشک می ریخت…
نوشته ای وصیت گون از شهید سید احمد پلارک :
بسم ا… الرحمن الرحیم
سـتایش خدای را که ما را به دین خود هدایت نـمود و اگر مـا را هـــدایت نمی کردما هـدایت نمی شــدیم السلام علیک یا ثارا… ای چراغ هدایت و کشتی نجات ، ای رهبر آزادگان ، ای آموزگار شهادت بر حران ای که زنـــده کردی اسلام را با خونت و با خون انــصار و اصــحاب باوفایت ای که اسلام را تا ابــــد پایدار و بیمـه کردید .
یا حسین(ع) دخیلم! آقا جانم وقتی که ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان برروی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم کرده و گرفتن انتقام آن سینه ســــوراخ شده می رویم . سخت است شنیدن این مصیبتها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کـن تا بتوانیم بـرای یـاری دینت بکار ببندیم . خدایا به ما توفیق اطاعت و فــرمانبرداری به این رهبر و انقـــلاب عنایت بفرما . خـــــدایا توفیق شناخت خودت آنطور که شـــــهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضـی بفرمــا و ما را به آنها ملحق بفرما .خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزی ندارم و الله اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستــارالعــیوبی را بر می داشــتی میدانم کـه هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند ، هیچ بلکه از من فرار می کردند حتی پدر و مادرم . خدایا به رمت و مهربانیت ببخش آن گناهانیکه مانع از رسیدن بنده به تو می شود . الهی عفو…
بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید :
( امام دوستت دارم و التماس دعا دارم ) که میدانم بر سر قبرم می آید .
خود پسندی
پرسیدند: خودپسندی و ریا چیست؟
[خسرو انوشیروان] گفت: خودپسندی آن است که آدمی در خود آن چیزی را گمان برد که در او نیست تا جاییکه تنها رای خود را صواب دادند و رای دیگران را خطا پندارد، و ریا آن است که در برابر مردم خودسازی کند و خویستن را اهل صلاح نشان دهد و در حالیکه از صلاح تهی است.
گفتند: کدام یک از این دو زیانمند ترند؟
گفت: برای خود آدمی خودپسندی و برای دیگران ریا، زیرا مردم گول ظاهر آراسته وی خورند و در مهمات خویش به وی اعتماد کنند در حالیکه از خیانت وی ایمن نمیتوانند بود.
خدا همه جا هست
یـکـى از عـلـمـاى وارسـتـه , کلاس درسى داشت و از میان شاگردانش به نوجوانى بیشتر احترام مـى گـذاشـت .
روزى یـکـى از شاگردان از آن عالم پرسید: چرا بى دلیل , این نوجوان را آن همه احترام مى کنید؟ آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.
آن مرغ ها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هر کدام کاردى داد و گفت : هریک از شما مرغ خود رادر جایى که کسى نبیند ذبح کند و بیاورد.
شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر یک از آنها,مرغ ذبح کرده خود را نزد استاد آورد, اما نوجوان مرغ را زنده آورد.
عالم به او گفت : چرا مرغ را ذبح نکرده اى ؟ او در پـاسخ گفت : شما فرمودید مرغ را در جایى ذبح کنید که کسى نبیند, من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا مى بیند.
شاگردان به تیزنگرى و توجه عمیق آن شاگرد برگزیده پى بردند,اورا تحسین کردند و دریافتند که آن عالم وارسته چرا آن قدر به اواحترام مى گذارد.