شعر عرفه
یک نخ از جامه احرام تو ما را کافیست
نه که ما را همه خلق جهان را کافیست
پسر حضرت نرگس به جمالت نازم
گوهر مهر تو ما را ،به دو دنیا کافیست
در منی یا به حرم یا عرفات یا مشعر
لحظه ای یاد کنی از من شیدا کافیست
گر تو راضی شوی از من،همه روزم عرفه است
نامه ای گر شود از سوی تو امضا کافیست
خدا همیشه آری
✨باور نمیـکنم خـدا هیچگاه بـه ما بگویـد;
✨نـــه✨
✨خـــــدا سـه گزینه دارد:
①آری✨
② باشـد …. الان نه✨
③اما من پیشنهاد بهـتری برایت دارم…صبـور باش✨
روز معلم
ای خدای عشق ، ای ام الکتاب
ای معلم ، ای سراسر آفتاب
تو به ما آموختن آموختی
همچو شمع در بین ما میسوختی
در پی سوز و گداز و سوختن
فکر تو تنها بود آموختن
تو خمینی را خمینی کرده ای
طالقانی را سمائی کرده ای
ابن سینا و ابوریحان را
در پی علمت فدایی کرده ای
شغل تو شغل تمام انیباست
جای تو در آسمان و در سماست
زاده ء لاهوتی و از نسل خاک
از سخن گفتن نداری هیچ باک
در کتاب دل نویسم با مداد
ای معلم روز تو تبریک باد
عصر جمعه
عصر یک جمعهء دلگیر،دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظه ی باران نرسیده است؟
و چرا هیچ کسی در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است،به ایمان نرسیده است و
غم عشق به پایان نرسیده است.؟!
بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد:که هنوزم که هنوز است، چرا یوسف گمگشته
به کنعان نرسیده است؟
چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟
دل عشق ترک خورد،گل زخم نمک خورد،
زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم واندوه به انبوه فقط برد،زمین مرد،زمین مرد.
خداوند گواه است که دل چشم به راه است ،و در حسرت یک پلک نگاه است.
ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی،
برسد کاش صدایم به صدایی…
عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بی دل آشفته شود حس،
تو کجایی گل نرگس؟!
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها..
شعر حضرت زینب
بار دگر بهانه ی روضه فراهم است
دیگر فضای سینه ی مان تنگ ماتم است
بی بی دوباره آمده ام تا ضریحتان
جانم فدای لحظه ی ذبح ذبیحتان
بی بی شنیده ام غم بسیار دیده ای
یک شب شنیده ام همه را تار دیده ای؟
بی بی حقیقت است که در کوفه جنگ شد
طوفان شد و تلاطم باران سنگ شد؟!
آیا رقیه هم به کتک خو گرفته بود
آیا شبیه فاطمه پهلو گرفته بود؟!…
××××××
از روی تل چه حس غریبی فرا گرفت
وقتی حسین در کف گودال جا گرفت
خواهر برادریست…تحمل نداشتی
آسیمه سر به مسلخ خون پا گذاشتی
گفتی حسین پنجه به این خاکها مزن
اینقدر در برابر من دست و پا مزن
دانی که بودن تو همه هست زینب است
پس این قدر چرا بدنت نامرتب است؟؟؟!
با قطعه قطعه ی بدنت حرف میزنم
با این حسین های تنت حرف میزنم!…
××××××
بی بی مگو…تصور امر خطیر…نه
یک پیرمرد و اینهمه آزار و تیر…نه !
این تکه های خیمه که معجر نمیشود
با یک کشیده گوش کسی کر نمیشود
آدم که اینهمه پُره ماتم نگشته است(1)
با یک لگد که پشت کسی خم نگشته است!!!
بی بی بس است اشک مدادم شدید شد
دیگر مگو که یک شبه مویت سپید شد…
دارم دگر برای شما پیر میشوم
همپای روضه های شما پیر می شوم .