در سوگ استادمان سرکار خانم ماندگاری
و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون.
إن معلم الخير يستغفر له دواب الأرض و حيتان البحر و كل ذی روح فی الهواء و جميع أهل السماء و الأرض و إن العالم و المتعلم فی الأجر سواء يأتيان يوم القيامة كفرسی رهان يزدحمان
ترجمه :
امام محمد باقر عليه السّلام از قول پیامبر (ص) روايت كرده است كه فرمود: تمام جنبندگان روى زمين و ماهيهاى درياها و هر موجودی در هوا و همه اهل آسمان و زمین است براى كسى كه آموزگار خوبيهاست درخواست آمرزش مىكنند. پس همانا دانشمند و دانشجو در پاداش یكسان هستند، روز قیامت مانند دو اسب مسابقه كه كنار یكدیگرند و به هم می خورند می آیند.
بحارالانوار،مجلسی،ج74،ص129 ؛
سلام من به نجابت نجیب چشمانت .به لبان لطیف ذاکرت به غم پنهانی ات
سلام من به دانایی ،صبوری و صداقت تو سلامم را پذیرا باش
یادت هست :آن زمان که پای درست می نشستم و تو الفبای عشق را به من می آموختی دلم از گوهر کلمات خالی بود؛
تو مرا سرشار از واژه های روشن می کردی یاد و نامت در دلم زنده است
آن زمان ها برایم از دانایی می گفتی و محبت را به من می آموختی.
من در سایه سار وجودت پیش می رفتم و قدم از قدم برمی داشتم، تو بودی که دست مرا گرفتی تا در پرتگاه و لغزش گاه های زندگی نیفتم.
من امروز به احترام نامت قیام می کنم و در زلال کلماتت رها می شوم و حدیث زندگی را با تو مرور می کنم.
می خواهم به آسمان بال بگشایم و نامت را بر صحیفه آبی اش حک کنم .
در کلاس درس تو حتی تخته سیاه رو سفید شد و من هنوز شرمنده ام که چقدر خسته ات کردم .
مشیت الهی بر این تعلق گرفته که بهار فرحناک زندگی را خزانی ماتم زده بـه انتظار بنشیند و این بارزترین تفسیر فلسفه آفرینش درفراخنای بی کران هستی و یگانه راز جاودانگی اوست.
معلم سوختن است سوختنی که می سوزد و نمی سوزاند ،هدایت می کند و گمراه نمی سازد .بی انصافیست که تو را شمع توصیف کنیم زیرا شمع را میسازند تا بسوزد ولی تو سوختی تا بسازی .
بانوی استادم ،ای آیات دانایی تو برایمان مثل آبی برای ماهی ،نانی برای گرسنه ،خوابی برای خسته ،مهتابی برای شب زده ،لبخندی برای دل شکسته ،نوری برای گم شده و راهی برای مسافر . تو برایم همه ی همهمه ی بودنم هستی .
ای همه ی بودنم همیشه دوستت دارم .
مهربانی
در قرآن خوانده ایم که
وقتی زنان مصر یوسف را دیدند
عظمت زیبایی چنان در دلهایشان جلوه کرد
که دستها را بریدند
و هیچ فریادی از درد و رنج نکشیدند
بلکه از حیرت و شگفتی گفتند
سبحان الله که این بشر نیست
بلکه فرشته ای با کرامت است.
صلای انبیا و قدیسان و شاعران آسمانی نیز
دعوت به این سه عشق است، که:
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
صفایی به تدریج حاصل کنی
مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند
به پای طلب ره بدان جا بری
وز آنجا به بال محبّت پری
الهی قمشه
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی ؟
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ
(مولوی)
شعر مادر
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
***
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها
***
او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود.
***
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.
***
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.
***
آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو.
***
می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
***
باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادر
استاد شهریار
فقر و گرسنگی
کدوممون واقعا درک میکنیم کودکان فقیر را.
(خانه ما دیوار ندارد …………..اما…….میتوانی بیایی ………گاهی سر بزن نترس ………گرسنگی ما واگیر ندارد)